دهکده جهانی | Global Village

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعران آمریکایی» ثبت شده است

۰۷
تیر

خاموشی

هیچ

چیز

نمی

تواند

غا

لب

شود

بر

راز

خا

مو

شی

  • علی سلامی
۰۸
خرداد

اشک‌ها

آن جامه‌های مندرس بلورین

آن تن‌پوش ژنده‌ی چسبناکِ

یک روحِ شکسته.

 

ناله‌ها

آن آواز ژرفِ قو

بدرودِ آبی‌رنگِ

رؤیایی جان‌سپار.

  • علی سلامی
۰۷
خرداد

آمریکا[1] من همه‌چیزم را به تو دادم و حالا هیچ‌ام.

آمریکا دو دلار و بیست و هفت سنت 17 ژانویه 1956.

حتی نمی‌توانم فکر خودم را تحمل کنم.

آمریکا کِی این جنگ‌های انسانی را تمام می‌کنیم؟

لعنت به تو با آن بمبِ اتمی‌ات.

حالم خوش نیست مزاحمم نشو.

تا ذهنم آرام نگیرد شعرم را نخواهم نوشت.

آمریکا کی می‌خواهی فرشته‌خو باشی؟

کی می‌خواهی لباست را دربیاوری؟

کی می‌خواهی از درونِ گور به خود نگاه کنی؟

کی می‌خواهی لایقِ این میلیون طرفدارِ تروتسکی باشی؟

آمریکا چرا کتابخانه‌هایت پر از اشک است؟

آمریکا کی می‌خواهی تخم مرغ‌هایت را به هند بفرستی؟

من از توقعاتِ دیوانه‌وارت به ستوه آمده‌ام.

کی می‌توانم به سوپرمارکت بروم و با قیافه‌ی قشنگم آن‌چه را نیاز دارم بخرم؟

آمریکا درست است فقط من و تو هستیم که کاملیم نه آخرت.

آمریکا ساختار تو برایم زیادی است.

کاری کردی که بخواهم قدیس باشم.

حتماً برای حل این اختلاف، راه حل دیگری وجود دارد.

باروز در شهر تنجه است فکر نمی‌کنم برگردد نحس است.

آیا تو نحسی یا این یک نوع شوخی خرکی است؟

سعی می‌کنم سر اصل مطلب بیایم.

نمی‌خواهم دست از وسواسم بردارم.

آمریکا زورم نکن می‌دانم چه کار می‌کنم.

آمریکا شکوفه‌های آلو دارند پائین می‌ریزند.

ماه‌هاست که روزنامه‌ای نخواندم هر روز کسی به جرم قتل محاکمه می‌شود.

آمریکا در مورد  وابلی‌ها احساساتی شده‌ام.

آمریکا من وقتی بچه بودم کمونیست بودم پشیمان نیستم.

هر فرصتی پیدا کنم ماریجوآنا می‌کشم.

روزها پشت هم در خانه‌ام می‌نشینم و به گل‌های سرخ داخل کمد خیره می‌شوم.

وقتی به محله‌ی چینی‌ها می‌روم مست می‌کنم و با کسی نمی‌خوابم.

تصمیم را گرفته‌ام به زودی دردسر درست می‌شود.

باید می‌دیدی که من مارکس می‌خوانم.

روانشناسم می‌گوید حالم کاملاً خوب است.

دیگر دعا نمی‌خوانم.

به تجربیات عرفانی و لرزه‌های کیهانی دست پیدا کردم.

آمریکا هنوز به تو نگفتم که وقتی عمو مارکس از روسیه آمد چه بلایی سرش آوردی.

با تواَم.

آیا می‌خواهی زندگی عاطفی‌ات تحت تاثیر مجله‌ی تایم باشد؟

من هر هفته آن را می‌خوانم.

هر وقت یواشکی از آبنبات‌فروشی کنار خیابان رد می‌شوم طرحِ جلدش به من خیره می‌شود.

من آن را در زیرمین کتابخانه‌ی عمومی برکلی می‌خوانم.

همیشه از مسئولیت برایم می‌گوید. تاجران جدی‌اند. تهیه‌کنندگان فیلم جدی‌ند. همه جز من جدی‌اند.

به نظرم می‌رسد که آمریکا منم.

دوباره دارم با خودم حرف می‌زنم.

 

آسیا بر ضد من شورش می‌کند.

من حتی فرصتِ یک مرد چینی را ندارم.

بهتر است منابع ملی‌ام را در نظر بگیرم.

منابع ملی من عبارتند از دو نخ ماریجوانا میلیون‌ها آلت تناسلی یک ادبیات منتشرنشده‌ی خصوصی که به سرعت 1400 مایل در ساعت راه می‌پیماید و بیست و پنج هزار آسایشگاه روانی.

درباره‌ی زندان‌هایم چیزی نمی‌گویم یا میلیون آدم محرومی که در گلدان‌های من زیر نور پانصد خورشید زندگی می‌کنند.

من فاحشه‌خانه‌های فرانسه را نابود کردم، بعد سراغِ تنجه می‌روم.

آرزویم این است که رئیس‌جمهور شوم هرچند یک کاتولیک هستم.

 

آمریکا چطور می‌توانم نیایشی مقدس برای وضع احمقانه‌ات بنویسم؟

من مثل هنری فورد ادامه خواهم داد شعرهایم مثل اتومبیل‌های او منحصر به فرد هستند شاید هم بهتر همه‌ی آن‌ها از جنسیت‌های متفاوتی هستند.

آمریکا من قصیده‌ام را یکی 2500 دلار  می‌فروشم 500 دلار ارزان‌تر از قصیده‌های قدیمی تو

آمریکا تام مونی[2] را آزاد کن

آمریکا جمهوری‌خواهانِ اسپانیا را نجات بده

آمریک ساکو و وانزتی[3] نباید بمیرند

آمریکا من از بروبچه‌های اسکاتسبارو[4] هستم.

آمریکا وقتی من هفت ساله بودم مامانم مرا به جلسات حزب کمونیست می‌برد آن‌ها به ما نخودچی می‌فروختند هر بلیت یک مشت نخودچی یک بلیت قیمتش پنج چوق بود و سخنرانی‌ها مجانی بودند همه در مورد کارگران فرشته‌خو و احساساتی بودند این‌قدر صمیمی بود که نمی‌توانی فکر کنی که حزب کمونیست در 1835 چه چیز خوبی بود اسکات نیرینگ[5]  پیرمرد باحالی بود یک انسان شریف واقعی مادر بلور[6] بانوی جاودان کارگران اعتصابی کارخانه‌ی ابریشم مرا گریه انداخت یک بار اسرائیل آمتر[7] سخنور یِدیش را از نزدیک دیدم حتما همه جاسوس بودند.

آمریکا تو واقعاً نمی‌خواهی به جنگ بروی.

آمریکا همش تقصیر این روس‌های بدجنسه.

اون روس‌ها اون روس‌ها اون چینی‌ها. و اون روس‌ها.

روسیه می‌خواد همه‌ی ما رو زنده‌زنده بخوره. روسیه از شهوتِ قدرت دیوونه شده. می‌خواد اتومبیل‌های ما رو از توی گاراژمون بیرون بکشه.

می‌خواد شیکاگو را قاپ بزنه. ریدرز دایجست سرخ می‌خواد. کارخونه‌های اتومبیل‌سازی ما رو در سیبری احتیاج داره. با اون همه کاغذبازی می‌خواد پمپ‌بنزین‌هامون رو اداره کنه.

اصلا خوب نیس. اوغ. می‌خواد به سرخ‌پوستامون خوندن یاد بده. به کاکاسیاه‌های گنده احتیاج داره. ها. می‌خواد همه‌ی ما شانزده ساعت تو روز کار کنیم. به دادمان برسید.

امریکا این مسئله‌ی کاملا جدی است.

آمریکا این احساسی است که دارم وقتی به تلویزیون نگاه می‌کنم.

آمریکا این درسته؟

بهتره فورا بروم شغلی دست و پا کنم.

درست است من نمی‌خواهم به ارتش ملحق شوم یا در کارخانه‌های تولید قطعات دقیق، توفال بچرخانم، به هر حال من نزدیک‌بین و روانی هستم.

آمریکا من شانه‌ی نحیفم را به چرخ کار می‌چسبانم.

برگرفته از گزیده اشعار الن گینزبرگ، زوزه، ترجمه دکتر علی سلامی، انتشارات سرزمین اهورایی 1396، تهران



[1]  شعر «آمریکا» در سال 1956 نوشته شد و یکی از نخستین بیانیه‌های آشوب سیاسی در دوران پس از جنگ جهانی دوم در آمریکاست. مضامینی برگرفته از جنگ‌های پیشینِ دهه‌ی از جمله بمب اتمی و سیاست خارجی آمریکا در قبال آسیا در آن غالب است. همچنین این شعر تصویری از ناآرامی نژادی و مبارزه علیه کمونیسم را به تصویر می‌کشد. گینزبرگ همیشه یکی از اعضای فعال سیاسی «شاعران بیت» بود و آمریکا مقدمه‌ای بر تفکر سیاسی او و نماینده‌ی عقاید اوست. این شعر اغلب بدون سجاوندی‌ست و از موضوعی به موضوع دیگر می‌پردازد. همانند موسیقی جاز، نکته‌ای که گینزبرگ می‌خواست در این شعر منتقل کند روایت یا زیبایی نبود بلکه سیلان احساسات و عقاید، بیان انسانی و واکنش بود. گیننزبرگ به‌سان یک عاشق مطرود، آمریکا را خطاب قرار می‌دهد و متوجه می‌شود که آمریکا بخشی از هستی او شده است. گینزبرگ فرهنگ جنگ‌طلبانه آمریکا، رسانه‌های بی‌ارزش آن و سیاست بیمارگونه‌اش را به سُخره می‌گیرد.

[2] Tom Mooney

[3] Sacco & Vanzetti

[4] Scottsboro

[5] Scott Nearing

[6] Mother Bloor

[7] Israel Amter

  • علی سلامی
۰۷
خرداد

ای ناخدا! ناخدای من! سفرِ سهمگینمان به پایان آمد،

کشتی توفان‌ها را پشت سر نهاد، سرانجام به پاداش موعود دست‌یافتیم،

بندرگاه نزدیک است، بانگِ ناقوس‌ها را می‌شنوم، مردم جشن برپا کرده‌اند،

چشمانشان به آن کشتی استوار است، آن کشتیِ پاینده و بی‌باک؛

اما ای دل! ای دل! ای دل!

ای قطراتِ خون‌بارِ سرخ،

ناخدای من بر فراز کشتی آرمیده است،

سرد و بی‌جان.

 

ای ناخدا! ناخدای من! برخیز و گوش بسپار به بانگِ ناقوس‌ها؛

برخیز پرچم برای تو افراشته شده- برای تو در شیپوره‌ها می‌دمند،

برای توست این شاخه‌های گل، حلقه‌های گل ربان‌زده-برای توست این کرانه پرشده از جمعیت،

مردم نام تو را صدا می‌کنند، چهرهای شیفته‌شان به‌سوی توست؛

اینجا ناخدا! پدر بزرگوار!

این رؤیایی بیش نیست که تو

سرد و بی‌جان بر عرشه افتاده‌ای.

 

ناخدایم پاسخ نمی‌دهد، لبانش آرام و رنگ‌پریده است،

پدرم دستم را حس نمی‌کند، تپشی ندارد یا اراده‌ای

کشتی آسوده و ایمن لنگرانداخته، سفرش پایان یافته،

از سفری سهمناک، کشتی پیروزمند، با سربلندی بازگشته؛

ای کرانه‌ها، شادی کنید، ای ناقوس‌ها فریاد کنید!

اما من با گام‌های سوگوار،

ره می‌سپارم  بر این عرشه‌ که

ناخدایم سرد و بی‌جان بر آن افتاده است.


[1] این شعر در رثای آبراهام لینکلن نوشته‌شده است.

  • علی سلامی
۰۷
خرداد

این زن کامل شده‌ است.
بی‌جان

 

پیکرش لبخندی از کمال به تن دارد.
توهّمِ خداوندگار یونانی سرنوشت

 

جاری‌ست در طومارِ ردای بی‌آستینش

پاهای برهنه‌اش

 

گویی می‌گوید:

به‌اندازه کافی راه‌رفته‌ایم، بس است.


هر کودکِ مرده چنبره زده، ماری سپید،

یکی در هر

 

کوزه‌ی کوچکی از شیر

که اینک خالی‌ست.

 

او پیچیده است

 

به درون تنش

چون گلبرگ‌های گلی سرخ

به‌سختی وقتی باغ

 

 

می‌خشکد و بوها خون می‌بارند

از گلوی ژرف و زیبای گل شب.


ماه انگیزه‌ای برای غم خوردن ندارد

و از سرپوش استخوانی‌اش خیره نگاه می‌کند.


او به این کار عادت دارد.
سیاهی‌هایش چرق‌چرق صدا می‌کند و ملال‌آور می‌گذرد.


برگرفته از کتاب آواز عاشقانه‌ی دختر دیوانه: گزیده اشعار سیلویا پلات، ترجمه دکتر علی سلامی و بهاره جهاندوست، انتشارات سرزمین اهورایی، تهران 1396
  • علی سلامی
۰۷
خرداد

من کلیسایی کوچکم (نه کلیسایی جامع)

دور از پاکی و پلیدی شهرهای شتابان

- باکی نیست اگر روزهای کوتاه‌تر، کوتاه‌ترین روزها شوند،

دریغی نیست اگر آفتاب و باران بهار آورند

 

زندگی‌ام زندگی کسی‌ست که می‌کارد و می‌درود؛

نمازم، نمازِ تلاشِ ناشیانه‌ی زمین است

(خندیدن و ازدست‌دادن و خندیدن و گریستن) کودکانی

که اندوه یا شادی‌شان غم و نشاطِ من است

 

پیرامونم جریان دارد معجزه‌ای از زایش

و شکوه و مرگ و رستاخیزِ بی‌پایان:

بر فرازِ خویشتنِ خفته‌ام، شناور است رمز و رازِ تب‌دارِ امید

و من بیدار می‌شوم تا شکیبایی کاملِ کوهسارها

 

من کلیسایی کوچکم (دور از این جهانِ آشفته‌

با رنج‌ها و شادی‌هایش) آشتی‌ام با طبیعت

- باکی نیست اگر شب‌های دراز، درازترین شب‌ها باشند؛

دریغی نیست اگر سکوت به ترانه‌ای بدل شود

 

هر بهار پس از زمستان، گلدسته‌ی کوچکم را بلند می‌کنم

تا برسم به خداوندِ مهربان که تنها اینکِ او جاودانگی است:

در برابرِ حقیقتِ نامیرای حضور او می‌ایستم

(با فروتنی به پیشبازِ فروغِ او می‌روم و با غرور به پیشبازِ تاریکی‌اش)
  • علی سلامی